من نویسنده نیستم من نویسنده نیستم
درباره ما


سلام من ساحل هستم تصمیم گرفتم این وبلاگ را راه اندازی کنم برای کسانی که به خواندن رمان علاقه مندند!

پیوند روزانه

حمل ماینر از چین به ایران
حمل از چین
بوق دوچرخه
الوقلیون
یکانسر
آی کیو مگ

جستجو

"لطفا از کلمات کلیدی برای جستجو استفاده کنید !!!



طراح قالب


Www.LoxBlog.Com

Main

My profile

Log out


من نویسنده نیستم

رمان گندم-قسمت چهارم
موضوع: <-PostCategory->

 

کامیار-اینکه تواین بیست،بیست وپنج دقیقه توچه جوری ازپیش من رفتی وامدی اینجا ومحل روبررسی کردی وکشیک طرف روکشیدی وبی سروصدا کارتو کردی واومدی بیرون!!بجون تو هرچی به خودم فشار می آرم که اینو بفهمم نمی تونم!

-خب کاری نداشت که!

کامیار-واسه من که خیلی عجیبه!من با تموم زرنگی م توکمترازیکی دو ساعت نمی تونم تموم کارایی که تودرعرض بیست دقیقه کردی،بکنم!واقعا عجیبه!جداحیرت آوره!اونم ازآدمی مثل تو انقدرشل ووارفته!جداباید بهت تبریک گفت! منو باش تبریک چیه؟بایدبهت نشان افتخارداد!

-گم شوتوام!دیگه اینم کاره که آدم انقدرطولش بده؟!

کامیار-بابادست مریزاد تو چه طوریه شبه انقدرمتحول شدی؟نکنه راه جدیدی پیداکردی؟جون من اگه به سیستم جدیدی برخوردی به منم یادبده!

-سیستم جدیدچی؟

کامیار-همین کاری که کردی وتوقانونم نوشته که جرم نیس دیگه!

-همین که رفتم دزدکی ازپنجره گندم رونگاه کردم؟!

یه آن ساکت شدویه خرده منو نگاه کرد وبعدگفت:

-توازپیش من اومدی اینجا وفقط دزدکی از پنجره گندم رونگاه کردی؟!

-خب،آره.

کامیار-بروگم شو!داری سربه سرم میذاری؟

-نه بجون تو!

کامیار-یعنی توازوقتی که ازمن جداشدی فقط انقدررسیدی که بیای اینجا وبری پشت پنجره و دزدکی گندم رونگاه کنی؟

-آره!

کامیار-توکتاب قانونم هی می گشتی که بفهمی این نگاهی که دزدکی کردی جرمه یاجرم نیس؟!

-آره دیگه!

کامیار-پس انقدر ترست واسه چی بود؟!

-برای همین که یه نفر یه دفعه منو ندیده باشه!

همینطوری مات منو نگاه کرد ویه خرده بعد گفت:

-خاک برسرت کنن سامان!تودوساعته وقت منو تلف کردی واسه یه نگاه دزدکی؟

-یه نگاه که نبود!

یه دفعه خندید وگفت:

کامیار-خب اینو بگودیگه!پس یه نگاه کوچولونبوده؟!ای شیطون!!حالا زودتر بگو دیگه چی بوده؟

-یکی دودقیقه همینجوری واستاده بودم ونگاهش می کردم!

خنده ازرولبش رفت ودوباره مات شدبهم ویه خرده بعدگفت:

-یکی دودقیقه فقط نگاهش می کردی؟

-آره!

کامیار-چیزعجیبی توش دیده بودی که بهش مات شده بودی؟

-یعنی چه چیز عجیبی؟

کامیار-مثلا لباس تنش نبود واین چیزا!

-نه!لباس تنش بود!یه شلوارجین ویه تی شرت!خیلی م بهش می اومد!

کامیار-خب توپس چی روواستاده بودی ونگاه می کردی؟

-خودگندم رودیگه!

کامیار-بذارببینم خوب حالیم شده یانه!تویکی دودقیقه پشت پنجره عمه اینا واستاده بودی وفقط گندم رونگاه می کردی درسته؟

-آره!

کامیار-فقط م همین؟

-آره.

کامیار-بعدگندم چیکارمی کرد؟

-اولش متوجه نبود.بعدمن ازخودم خجالت کشیدم واومدم برم که یه چوب خشک زیر پام صداکرد ومتوجه شد!سرشو بر گردوند طرف منوواونم نگاهم  کرد!بعدهمینجوری دوتایی همدیگرونگاه می کردیم!بعدیه دفعه صدای توبلند شد!و منم ترسیدم وفرار کردم!

کامیار-یعنی درواقع من بی موقع سررسیدم!

-آره بابادیگه!

کامیار-یعنی درواقع میشه گفت که من مزاحم نگاه کردنتون شدم؟!

-آره!نمی شدیه خرده دیرترمی اومدی؟!

کامیار-چرا،میشد.الآنم که طوری نشده میشه جبران کرد.

-جون من؟چه طوری؟

کامیار-تویه دقیقه همین جا بشین تامن برگردم!

-باشه اما زود بیا!

کامیار-یه دقیقه ای می آم!

ازرونیمکت بلند شدورفت یه خرده جلوتر وازپای یه درخت یه قلوه سنگ ورداشت واومد طرف من که فهمیدم چه خیا لی داره ودررفتم طرف خونمون اونم دنبالم کرد حالا من هی میدوئیدم واونم پشت سرم!

-چراهمچین می کنی دیوونه؟!

کامیار-صبرکن وقتی بااین قلوه سنگ زدم سرتوشیکوندم می فهمی چراهمچین می کنم دوساعته منو نشوندی اونجاود لمو خوش کردی که چی؟که رفتی دزدکی یه نگاه به گندم کردی؟من تاسرترو نشکونم این جیگرم خنک نمی شه واستا  

وگرنه بگیرمت زنده ت نمیذارم!

همونجور که می خندیدم ومی دوئیدم گفتم:

-سنگ روبذارتا واستم.

کامیار-واستا پدرسگ دیوونه خل  شل وول!می گم واستا!

به خداداشت جدی می گفت انقدرازدستم عصبانی بود که اگه بهم می رسید یه بلایی سرم می آورد.

-کامیاربه جون تو یه اتفاق بدی می افته ها!ازاین شوخیانکن!

کامیار-یه اتفاق بدمی افته؟بدبخت اگه دستم بهت برسه که زنده ت نمیذارم !واستا می گم!

می خندیدم ومی دوئیدم رسیدم وسط باغ که ازسروصدای ماآفرین ودلارام دوتا دخترای اون یکی عمه م پیداشون شد و همونطوری واستادن ومات به مادوتا نگاه کردن!زودرفتم طرفشون وواستادم!تاکامیاراونا رودیدسنگ روانداخت زمین

واونم واستاد وازهمونجا گفت:

-سامان جون بسه دیگه!خسته شدم.اصلا توبردی!

بعدآروم اومد جلو وتابه آفرین ودلارام رسید گفت:

-به به این غنچه های گل سرخ کی واشدن که من نفهمیدم؟!

هردوخندیدن وبهش سلام کردن.

کامیار-سلام به روی ماهتون کجااین وقت صبحی؟

آفرین-داریم میریم یه گوشه باغ درس بخونیم.

کامیار-آفرین به  شماها من همیشه گفتم که توزندگی هیچی مثل درس نیس آفرین!حالا می خواین چی بخونین؟

دلارام-ادبیات

کامیار-به به فصل بهار وباغ پرازگل ودرس ادبیات!چقدرشاعرانه!

آفرین-شماها داشتین چیکارمی کردین؟

کامیار-داشتیم هفت سنگ بازی می کردیم یعنی فعلا داشتیم بایه سنگش بازی می کردیم حالا دیگه ولش کن!

آفرین-نه بیاین باهم بازی کنیم ماهام هفت سنگ خیلی دوست داریم.

کامیار-اِ...!بازی چیه؟گم شه هفت سنگ!

دلارام-خیلی خوبه که!

کامیار-اصلا م خوب نیس! چیه اون بازی پرسروصدا!

آفرین-پس چی کارکنیم؟

کامیارهمونجورکه وسط آفرین ودلارام واستاده بود دستشونو گرفت وآروم آروم باخودشون برد وبهشون گفت:

-می ریم زیردرختای گوجه یه پتوپهن می کنیم ومی شینیم بعدش یه خرده ادبیات می خونیم ویه خرده گوجه می خوریم یه گوجه هایی به درختاس انقدر!

بادستش یه چیزی اندازه یه پرتغال رونشون دادوگفت:

-بعدش خودم براتون هم ازادبیات معاصر می گم وهم ازادبیات کلاسیک!

آفرین-مگه بلدی؟

کامیار-آره که بلدم همچین ازادبیات انگلیس می آم توادبیات فرانسه که اصلا خودتونم حالیتون نشه!

دلارام –ادبیات عربم بلدی کامیار؟

کامیار-اونو که فوت آبم!ازکجاش می خوای برات بگم؟ادبیات عراق رومیخوای یا شام رو؟عرب روبگم یاعجم رو؟

اصلا براتون ازهمون عربستان شروع می کنم می گم تانزدیکیای لبنان!خوبه؟

آفرین ودلارام همونجور که می خندیدن باهاش می رفتن که کامیاربرگشت طرف منو گفت:

-شازده پسراگه نمیدونی بدون ازپنجره دزدکی نگاه کردن توخونه مردم خودش یه نوع جرمه.برویه فکردیگه واسه خودت بکن!

بعددوباره راه افتادن که دلارام گفت:

-مگه سامان نمی آد؟

کامیار-نه!اون فقط ادبیات کهن روبلده!هنوز داره نثر هفتصدهشتصد سال پیش روبررسی می کنه!حالا خیلی مونده تا به درس مابرسه!بعدشم اون تاچند دقیقه دیگه باید یه درس دیگه روشروع کنه!

آفرین ودلارام زدن زیرخنده ورفتن.واستاده بودم ونگاهشون می کردم که کم کم رفتن طرف آخرباغ وپشت درختا گم شدن !اومدم دوتا فحش به اون کامیاربدم که منو تنها گذاشت که ازپشت صدای پاشنیدم!تابرگشتم دیدم گندم داره می آد طرفم نفسم بند اومد!اومدم ازاین ور برم طرف خونمون که دیدم خیلی بدمیشه!همه ش می ترسیدم که جریان نیم ساعت پیش روبه روم بیاره!نمی دونستم چی جوابشوبدم!ازش خجالت می کشیدم!

یه خرده بعد رسیدبهم وسلام کرد

-سلام

گندم-کامیارایناکجارفتن؟چراصبرنکردن منم بیام؟منوکه دید!

تازه فهمیدم منظورکامیارکه گفت تاچنددقیقه دیگه باید یه درس دیگه روشروع کنه چیه!

-رفتن درس بخونن.

گندم-درس بخونن؟

-نه گوجه بخورن!

گندم-گوجه بخورن؟این وقت صبح؟

-نمی دونمم رفتن هم درس بخونن هم گوجه بخورن!

گندم-چراتوباهاشون نرفتی؟

شونه هاموانداختم بالا که پشتش روبهم کرد ورفت طرف یه بوته گل رز.همون لباس تنش بودکه دیدم موهاش خرمایی خوشرنگ بود تانزدیک شونه ش.حرکاتش خیلی ظریف بود وقتی ازکنارم ردشد یه عطرخوشبویی به مشامم خورد که یه حال عجیبی بهم دست داد!

دولاشدویه گل سرخ کند وبرگشت طرف منو وگفت:

انگارامشب خونه کامیاراینا دعوت شدیم.مامانش همین الآن تلفن کرد خونمون.

سرموتکون دادم.

گندم-خیلی پسر بانمک وبامزه ایه نه؟

-آره،خیلی.

گندم-تمام دوستام عاشقشن همش به من میگن که یه روز باهاش آشناشون کنم!

یه دفعه تودلم نسبت به کامیار احساس حسادت کردم.

گندم-هرجایی پامیذاره همه روشاد می کنه ومی خندونه آفرین ودلارامم عاشق شن البته آفرین بیشتر یعنی یه خیالاییم براش داره!

سرمودوباره تکون دادم .احساسی که توم ایجادشده بود قوی ترشد!ازخودم بدم اومد!داشتم به کامیارحسادت می کردم!و قتی متوجه این حس شدم ازخودم متنفرشدم!یه دفعه صورت کامیارروتوذهنم مجسم کردم تا چهره ش جلونظرم اومد همه اون احساس از بین رفت.یه حال خوبی توخودم دیدم کامیارازبرادر برای من برادرتر بود برای همینم گفتم:

-کامیارواقعا خوش تیپ وخوش قیافه س!تاحالا دختری روندیدم که کامیاررودیده باشه وعاشقش نشده باشه!

گندم-امایه خرده شیطونه!

-نه!کامیار خیلی پسرخوبیه!اگه بشناسیش می فهمی من چی میگم دلی که کامیارداره هیچکس نداره این پسر انقدربامعر فت وخوبه که من افتخارمی کنم که باهاش فامیلم!

گندم-انگارخیلی دوسش داری؟

-خیلی!تونمی دونی اون چه جورآدمیه یه انسان واقعی نگاه به این شوخی هاش نکن توتموم زندگی م کسی رومثل کامیار ندیدم واقعا باگذشت وفداکاره !

گندم-یعنی انقدردوسش داری که توام براش همینجوری باشی؟

-آره

یه خرده نگاهم کردوگفت:

-خوش به حالتون!چقدرخوبه که دونفرباهم اینجوری باشن!

 -مرسی.

گندم-راستی حال آقابزرگه چطوره؟

-خوبه.

گندم-شماها هرروز می بینینش؟

-تقریبا

رفت نشست رویه نیمکت که یه خرده اون طرف تربود منم همونجا واستاده بودم ونگاهش می کردم چطورتاحالا متوجه  نشده بودم که گندم انقدر خوشگل وقشنگه!

گندم-چراواستادی؟!

-چیکارکنم؟

گندم-خب بیابشین!

-کاردارم بایدبرم.

شونه هاشوانداخت بالا منم زیرلب یه خداحافظی کردم وازاون ور رفتم طرف خونمون یه خرده که راه رفتم برگشتم ونگاهش کردم اون بلندشده بود وداشت می رفت طرف خونشون سرم روانداختم پائین ورفتم وتارسیدم به خونه دیگه در نزدم که ازتوراهرو وارد خونه بشم ازهمون پنجره اتاقم پریدم تووخودمو انداختم روتخت نمیدونستم باید چیکارکنم

 احساس کردم که گندمم ازکامیار خوشش میاد کاشکی امروز کامیارمنو دم خونه گندم اینا ندیده بود!حالا اگه اونم از گندم خوشش اومده باشه چی؟؟اگراینطوری باشه حتما به خاطرمن صداشودرنمی آره وهیچی نمیگه حتما همینطوره!

من کامیاررو می شناسم اگه بفهمه من ازچیزی خوشم میآد امکان نداره طرف اون چیز بره!همیشه همین کارروکرده!

بلندشدم ویه نوارگذاشتم ودوباره دراز کشیدم روتخت.انقدر ازخودم بدم اومده بودکه نگو!چراباید حتی برای یه ثانیه م که شده  یه همچین احساسی نسبت به کامیارپیداکنم دیگه اصلا نمی خواستم به گندم فکرکنم !کامیاربرام خیلی عزیز بود درتموم مدت عمرم برام مثل یه پناهگاه بود چندین باربه خاطر اشتباهاتی که من کرده بودم،اون تنبیه شده بود!وقتی خیلی کوچیک بودیم ومن با توپ یه شیشه روشیکونده بودم وفرار کرده بودم،اون جریان روبه گردن گرفته بود وکتک خورده بود!وقتی ازدرخت زردآلو رفته بودم بالا وشاخه ش شیکسته بود اون گردن گرفته بودوتنبیه شده بود!حالا ممکنه که این خاطرات خیلی بی اهمیت باشه اما درزمان خودش وقتی کوچیک بودیم وهرکدوم ازای کارارو می کردیم وقرارمی شد که تنبیه مون کنن واقعا برامون وحشتناک بود!

یه دفعه انگار که توخواب ازیه جای بلند افتاده باشم پائین دلم یه جوری شد ویه احساس خیلی خیلی عجیب توم ایجادشد

یادم افتاد که کلاس دوم راهنمایی بودیم یه روز که برف اومده بود کامیارباگوله برف زده بود توصورت دخترهمسایمونو وفرار کرده بود پدرومادرش اومدن درخونمون شکایت!کامیارکه اصلا گم شده بود!آقابزرگه وقتی جریان روشنید خیلی عصبانی شد وبرای اینکه کامیاردیگه ازاین کارانکنه ومثلا تربیتش کرده باشه یه ترکه ازدرخت کند وگذاشت لای برف!می خواست وقتی کامیاربرگشت حسابی کتکش بزنه!اون روزوقتی فهمیدم که قراره چه بلایی سر اون بیچاره بیاد براش خیلی نگران شدم!آخه آقابزرگه هیچ وقت کسی روتنبیه نمی کرد اماوقتی می کردبد جوری می کرد!

یادمه خیلی محکم رفتم وجلوآقابزرگه واستادم وگفتم:آقابزرگ!گلوله برف رومن زدم!حالا که یادش می افتم چه قدرخند ه م می گیره !

اون روز یه نگاهی به من کردکه هیچ وقت یادم نمیره!نگاهی همراه با تعجب وناباوری!

ترکه روازلای برف درآورد و به من گفت ه دستامو بیارم بالا منم همین کارروکردم!اما چقدرترسیده بودم خدامی دونه خلاصه همونجورکه دستام بالابود آقابزرگه توچشما وصورتش هم مهربونی بود وهم عصبانیت!آروم بهم گفت می دونم کارتونبوده اماحالا که به خاطررفیقت می خوای فداکاری کنی مردونه فداکاری کن!

چهارتاترکه گذاشت کف دست من هرکدوم روکه می زد وبلندمی کرد جاش خون ازکف دستم می زد بیرون!

ترکه هارو خوردم وبااینکه ازترس بغض توگلوم جمع شده بود وازدرد می خواستم نعره بزنم نه گریه کردم ونه نعره زدم ونه دستمو کشیدم عقب!

وقتی تنبیه تموم شد آقابزرگه که اشک توچشماش جمع شده بود یه نگاهی به من کرد ویه لبخندی بهم زدورفت!حالا چقدرسرزنش ازهمه شنیدم بماند یه ساعت بعدش که کامیار برگشت خونه وجریان روفهمید دوئید خونه ما پیش من!

دستاموگرفت ونگاه کرد وگفت:چرااینکاروکردی؟چرانگفتی که کارمن بوده!؟بهش گفتم:به خاطر گلوله برف که نبود!

سرچیز دیگه بود!وقتی اینو بهش گفتم یه خنده ای کرد ویه دفعه اشک ازچشماش اومد پائین وگفت:پپه!توهیچ وقت نمی تونی یه دروغ حسابی بگی.بعد یه دفعه دولا شدو کف دستاموماچ کرد!

اون لحظه چنان احساسی داشتم که حاضرنبودم با دنیا عوضش کنم حاضربودم صدتا ترکه دیگه بخورم امااین احساس رو داشته باشم!

یادآوری این خاطرات برام خیلی قشنگ بود!یه دفعه دلم برای کامیارتنگ شد!اومدم بلندشم برم ته باغ که دیدم گندم پشت پنجره واستاده وداره منو نگاه می کنه !درجا خشکم زد!

 

ادامه دارد...

 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده توسط :ساحل | لينک ثابت |پنج شنبه 19 فروردين 1391برچسب:,|



موضوعات
گندم

لینک دوستان

به این وبلاگ وارد نشوید!
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان من نویسنده نیستم و آدرس sahel00.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





فال حافظ

جوک و اس ام اس

قالب های نازترین

زیباترین سایت ایرانی

جدید ترین سایت عکس

نازترین عکسهای ایرانی


آرشیو دفتر

فروردين 1391


نویسنده وبلاگ :

ساحل

آمار سایت
كاربران آنلاين: نفر
تعداد بازديدها:
RSS

کد های جاوا

ورود اعضا:

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 4
بازدید هفته : 5
بازدید ماه : 7
بازدید کل : 2947
تعداد مطالب : 5
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1


Copyright by © www.LoxBlog.Com & Sharghi.net & NazTarin.Com