تندلباسامو پوشیدم ورفتم توآشپزخونه ویه سلام به پدرومادرم که داشتن صبحونه میخوردن کردم ویه لقمه گذاشتم دهنم
وازشون خداحافظی کردم وگفتم دارم میرم شمال پدرم یه خرده غرغر کرد ومنم زودازخونه اومدم بیرون وباکامیارراه
افتادیم طرف وسط باغ که خونه پدربزرگم بود.خونه پدربزرگم که همه جزکامیاربهش آقابزرگه میگفتیم یه خونه قدیمی دوطبقه بود وسط که جلوش یه حوض قدیمی وبزرگ مثل استخرداشت شام ونهار ونظافت این خونه م به عهده زن مش
صفر باغبونمون بودکه تاماها چشم واکرده بودیم دیده بودیم شون.
توخونه آقابزرگه فقط چیزای قدیمی بود وکتاب!ازدرودیوار کتاب بالا می رفت!خودش تویکی از اتاقا که تقریبا به تموم باغ مشرف بود ودیدداشت می نشست وکتاب می خوند دورتادورشم کتاب بود ودفتروقلم خط وربط قشنگی م داشت! یه سماورقدیمی م بغل دستش،ازصبح تاشب قل قل می کرد ویه قوری ناصرالدین شاهی م روش بود بابهترین چایی که همه
توفامیل آرزوی خوردنش رو داشتن وبهش نمی رسیدن!آخه معلوم نبود که توچاییش چه عطری میریزه که انقدرخوش
طعم میشه به هیچکسم چایی تعارف نمی کردجزکامیارومن!فقط وقتی ماها میرفتیم اونجابهمون چایی میداد یعنی تاکامیار
که تامیرسید ومیرفت سرسماور وواسه خودش چایی میریخت!
خلاصه دوتایی رفتیم طرف خونه آقابزرگه ازخونه ماتاوسط باغ که خونه آقابزرگه بود تقریبا هفتاد هشتاد قدمی می شد!
همه شم درخت وگل وگیاه!وقتی م مش صفر باغ روآب میداد که دیگه محشربود.یه بویی بلند میشد که آدم رو گیج میکرد بوی خاک خیس شده وعطرگل هاوسبزه وچمن تموم هواروپرمیکرد من وکامیارعاشق این باغ بودیم واسه همین م رفته بودیم تو جبهه آقابزرگه ونمیذاشتیم که باغ دست بخوره مخصوصا درختای میوه ش که وقتی شکوفه می کردن از عطرشون آدم گیج میشد ووقتی م میوه میدادن که دیگه هیچی!
چنددقیقه بعدرسیدیم جلوخونه شو ازپله هارفتیم بالا توایوون وازهمونجاکامیاردادزدآقابزرگه روصداکردعادتش همین بود
کامیار-حاج ممصادق!حاج ممصادق!
بعددررو واکردورفت تو.تاآقابزرگه چشمش به مادوتا افتاد،به کامیار گفت:
-پسرتویادنگرفتی اول یه دربزنی بعدبیای تو؟شایدمن لخت باشم!
کامیار-چه بهتر!من تواین فامیل همه رولخت دیدم جزشما!
آقابزرگه که داشت میخندیدگفت:زهرمار!کجادوباره دوتایی راه افتادین!؟
کامیار-داریم میریم دانشگاه!
آقابزرگه-آفرین!آفرین!ازدرس غافل نشین که...
یه دفعه مکثی کردوگفت:
امروز که جمعه س!بعدشم،کره خر شماهاکه سه چهارساله دانشگاهتون تموم شده!
سه تایی زدیم زیرخنده وکامیاررفت طرف سماور.آقابزرگه که سرجای همیشگی ش نشسته بودویه کتاب کهنه وقدیمی
که ورقه هاش زردشده بود دستش بودوداشت می خوند.
کامیاراستکانش روورداشت وبراش یه چایی ریخت وهمونجور که میذاشت جلوش گفت:
-حاج ممصادق انقدرکتاب میخونی خسته نمیشی؟نکنه ازاون عکسهای بدبد گذاشتی لای این کتابا ویواشکی دیدمیزنی؟
اینکارا ازشماقبیحه ها!اون دنیاپات می نویسن ها!خلاصه بهت گفته باشم نگی بهم نگفتی!جای اینکه میشینی تنهایی این
عکسارو نگاه میکنی یه روز پاشوباهم بریم واقعی شو بهت نشون بدم حظ کنی!
آقابزرگه که میخندید گفت:لال نشی توپسر!
کامیاردوتا چایی م برای خودش ومن ریخت ونشستیم بغل آقابزرگه که گفت:
بازچیکارکردی که جیغ این دخترارودرآوردی؟!
کامیار-جیغشون ازشادی وخوشحالی بود!ذوق کرده بودن!
آقابزرگه-من نمی دونم توبه کی رفتی؟نه بابات اینطوری بوده نه عموت!این سامانم بچه س دیگه!آروم،ساکت،نجیب!
کامیار-تره به تخمش میره حسنی به بابابزرگش!
آقابزرگه-خدانکنه توبه من رفته باشی!
کامیار-حاج ممصادق خان دوسه تاپرونده ازشمادستم رسیده که توش پرتشویقی یه!مال دوره جوونی شماس!حالادوست داری یکی دونمونه ازشاهکارهاتو روکنم ؟!
آقابزرگه-لااله الاالله!اصلاشمادوتا صبح به این زودی کجاراه افتادین؟
کامیارکه داشت چایی ش روآروم آروم می خورد گفت:مسافریم!شمال!
آقابزرگه-شمال؟؟
کامیار-بااجازه تون اومدیم دست بوس وخداحافظی.
آقابزرگه یه نگاهی به ماکرد ولبخندی زدوگفت:جوونی،جوونی،جوونی!
اینوگفت وکتابش روورداشت وعینکش روزدوگفت:
گوش بدین این شعررو براتون بخونم ببینین چقدرقشنگه!
واعظان کاین جلوه درمحراب ومنبرمی کنند
چون به خلوت می روند آن کاردیگر می کنند
مشکلی دارم زدانشمند مجلس بازپرس
توبه فرمایان چراخود توبه کمتر می کنند
گوئیا باورنمی دارند روز داوری
کاین همه قلب ودغل درکارداور می کنند
کامیار-به به!به به!حاج ممصادق،ازاون عکساشم بهمون نشون بده که که معنی شعروکامل بفهمیم!
آقابزرگه-پسریه دقیقه زبون به کام بگیر یه چیزی یاد بگیری وبفهمی ودستگیرت بشه!
کامیارکه چاییش تموم شده بود همونجورکه داشت یه چایی دیگه برای خودش می ریخت گفت:
-حالا شمایه دقیقه گوش کن ببین چی میگم که خیلی چیزای دیگه دستگیرت بشه وبفهمی تواین خونه زیرگوشت چه خبره!
آقابزرگه اخمهاش رفت توهم وکتابش روگذاشت زمین وعینکش روورداشت وگفت:
-چه خبرشده مگه؟!
کامیار-قراره امشب همه جمع شن خونه ماکه درمورد فروش باغ صحبت کنن ویه کلکی سوارکنن!گفتن که یه جوری جمع بشن که شماخبردارنشین!
آقابزرگه یه فکری کردوسرش روتکون دادوگفت:
-که اینطور!
دوباره یه خرده فکرکرد وگفت:
-شماها چی؟شماهام دلتون می خواد این باغ وخونه ها همینجوری دست نخورده بمونن؟
کامیار-خب معلومه!حیف ازاین باغ نیس!!این درختا الان هرکدوم ارزش چند تا آدمو دارن؟الان هرکدوم چندسالشونه؟
سی سال چهل سال پنجاه سال شایدم بیشتر!بخدااسم فروش باغ می آدمن تنم میلرزه!وقتی فکرمیکنم ممکنه یه روز یکی این درختاروقطع کنه قلبم تیرمی کشه!
آقابزرگه-درختای باغ روخیلی دوست داری؟
کامیار-خیلی!
آقابزرگه-آفرین می دونی هرکدوم ازاین درختا چقدرهواروتمیز میکنه؟می دونی طبیعت یعنی چی؟می دونی جون آدما بسته به جون طبیعته؟می دونی...
کامیار-من به اوناش کارندارم،فقط اینومیدونم که اگه این درختا نباشن من یه دقیقه م تواین باغ نمی مونم!
آقابزرگه-آفرین!پس خوب فهمیدی!
کامیار-پس چی؟؟اگه این درختانباشن آدم وقتی بایکی میره ته باغ چه جوری قایم بشه؟؟من ازبچگی بادخترعمه هام می رفتیم پشت این درختا قایم می شدیم وانقدربازی های خوب خوب می کردیم که نگو!
آقابزرگه یه نگاهی به کامیارکرد وگفت:
-تف به توبیاد پدرسوخته!توازروی من خجالت نمی کشی؟
کامیار-مگه بازی کردن خجالت داره یه قل دوقل،جومجومک برگ خزون،لی لی لی لی حوضک!
آقابزرگه-آهان نه اینا عیبی نداره .
کامیار-آره کوچیک بودیم میرفتیم پشت درختا ازاین بازیا می کردیم.
آقابزرگه-خیلی ازاین بازیا خاطره داری نه؟
کامیار-آره!مخصوصا بعدازاین بازیا که خسته میشدیم وزن وشوهر بازی می کردیم اونش خیلی خاطره انگیز بود!
من مرده بودم ازخنده!آقابزرگه یه نگاهی بهش کرد وگفت:
-الآن که دیگه از این بازیا نمی کنین؟!
کامیار-نه بابادیگه!
آقابزرگه-خب،الحمدالله.
کامیار-آره بابا!کی دیگه حوصله داره جومجومک برگ خزون ویه قل دوقل ولی لی لی لی حوضک بازی کنه؟!همون عروس دوماد بازی ازهمه بهتره!
آقابزرگه-ذلیل بشی پسر!آخه توچرااینطوری دراومدی؟
کامیار-اِ...!مگه خودتون همیشه نمی گین ماها بایدبا دخترعمه هامون عروسی کنیم؟!
آقابزرگه-خوب آره امامنظورم عروسی واقعیه!
کامیار-خب منم واقعی واقعی بازی می کنم دیگه!
آقابزرگه-توغلط می کنی پدرسوخته!
کامیار-یعنی شما میگین تمرین نکرده بریم زن بگیریم؟!
آقابزرگه-این چیزا تمرین نمی خواد!
کامیار-اتفاقا این چیزا تمرین می خواد آدم باید قبل ازعروسی اخلاق همدیگرو بفهمه!مثلامن میشم داماد آفرین میشه عر وس!من شب خسته ومرده از سرکار می آم ومثلا آفرین درخونه رو برام وامیکنه!خب!بایدقبلا تمرین کنم که بدونم این جور وقتا چی باید به زنم بگم دیگه!
آقابزرگه یه نگاهی بهش کرد وبعدروکردبه من وگفت:
-توام ازاین بازیا می کنی؟!
کامیار-نه بابا!این طفلک توبازی همیشه میشه ساقدوش من!
آقابزرگه-همین فردامیدم تموم درختاروقطع کنن که دیگه ازاین بازیا نکنی!فعلا لازم نکرده برین شمال!
کامیار-نری شمال؟
آقابزرگه-نه مگه نمیگی امشب جلسه س خونتون؟
کامیار-چرا!
آقابزرگه-پس شمادوتا حتما باید تواین جلسه باشین!حالام بلند شین برین پی کارتون که کاردارم.
من وکامیار چایی مون روخورده نخورده بلند شدیم وخداحافظی کردیم که دم در کامیار برگشت وبهش گفت:
-حاج ممصادق!راسته که اگه تواین دنیاکاربدی بکنیم تموم تن وبدنمون اون دنیاباید جواب پس بدن؟
آقابزرگه-آره بابا جون اون دنیاتک تک اعضاء بدن مونو مواخذه می کنن و...
بعدیه نگاهی اززیر عینک ش به کامیار کردوگفت:
واسه چی می پرسی؟
کامیار-می خوام بگم که حواس تون باشه که یه جفت چشم تایه اندازه می تونن سوال جواب پس بدن!انقدراز این عکس مکسای بدنذار اون لای کتاب ونگاه کن!
اینوگفت ودررفت،رفت بیرون!تامن اومدم برم بیرون که لنگه کفش آقابزرگه جای کامیار خوردتوسرمن!
آقابزرگه-آخ!!پسربروکناردیگه!طوریت شد؟!
-نه آقابزرگ،طوریم نشد!خداحافظ!
کامیاربیرون داشت می خندید!
-خجالت بکش کامیار
کامیار-چرا؟
-این حرفاچیه به آقابزرگه میزنی؟
کامیار-بجون توعکس میذاره لای کتاباش وهی نگاه میکنه!
-دروغ میگی!
کامیار-میگم بجون تو!
-ازاون عکسا؟
کامیار-نه!فکرنکنم عکس مامان بزرگه س آخه این دوتا همدیگرو خیلی دوست داشتن!
-حالاچیکارکنیم؟
کامیار-چی رو؟
-شمال رودیگه!
کامیار-بذار امشب بگذره بعد میریم شایدفردارفتیم.
-پس بذار برم ساکم روبذارم خونه!
کامیار-فعلا بیابریم یه سرخونه ما ببینیم چه خبره.
-تومطمئنی جلسه امشبه؟
کامیار-بیابریم خونه ما معلوم میشه.
دوتایی راه افتادیم طرف خونه کامیاراینا ازوسط باغ که ردمی شدیم گوجه سبزا که به درخت بودآدمو وسوسه می کرد
عطر شکوفه درختای گیلاس وزردآلو همه جاپیچیده بود!
-واقعا حیفه این باغ دست بخوره!
کامیار-نمیذارم کسی دست بهش بزنه خیالت راحت باشه.
دوتایی ازوسط درختا وگل ها رد میشدیم وفقط بهشون نگاه می کردیم ازهرجای این باغ خاطره داشتیم!هم من هم کامیار
خلاصه یه خرده بعدرسیدیم دم خونه کامیاراینا که یه گوشه دیگه باغ بودودوتایی رفتیم توکه دیدیم خواهر کوچیکه کامیار
که اسمش کتایون بودداره گریه میکنه!
کامیار-چته باز شیونت هواس بچه؟؟
کتایون-درسام مونده داداش!
کامیار-توامسال چندمی؟
کتایون-اول داداش.
کامیار-اول دانشگاه؟
کتایون-نه داداش!اول دبستان!
کامیار-تواول دبستانی؟این بابای ما،سرپیری تروپس نمینداخت نمیشد؟کواون یکیمون؟
کتایون-کی داداش؟
کامیار-مگه ننه بابامون سه تابچه ندارن؟
کتایون-چراداداش
کامیار-خب یکی که منم،یکی م تویی،اون یکی مون کو؟
کتایون-کاملیارومیگی؟
کامیار-مگه توکاملیانیستی؟
کتایون که دیگه گریه ش یادش رفته بود وداشت می خندید گفت:
نه داداش من کتایونم
کامیار-خب،ولش کن حالامن چیکار باید برات بکنم؟
کتایون-یه خرده کمکم کنین.
کامیار-میخوای جات برم مدرسه؟
کتایون غش وریسه رفت وگفت:
خانم معلم مون توکلاس راه تون نمیده!
کامیار-خانم معلمتون پیره یاجوون؟
کتایون-جوون جوونه!انقدرهم خوشگله که نگو!
کامیار-باشه ازفردا نمی خوادتوبری مدرسه من خودم جات میرم!فعلاکاردارم باشه ازفرداکلاس روشروع میکنم.
کتایون که ازخنده اشک ازچشماش می اومد گفت:
داداش هیچ کی بهم دیکته نمیگه!
کامیار-چه بهتر-برخداروشکرکن حالام که آموزش وپرورش یه کارخوب کرده ودیکته رو از برنامه تحصیلی حذف کرده توناراحتی؟؟؟
کتایون-توخونه رومیگم داداش!
کامیار-اهان خب حالامن چیکارکنم؟
کتایون-اگه دیکته ننویسم فرداخانم معلمم دعوام میکنه!
کامیار-تومطمئنی خانم معلمت جوونه وخوشگل؟
کتایون-آره داداش!
کامیار-خب پس عیبی نداره میگه چوب معلم گله-هرکی نخوره خله
کتایون-ترخداداداش یه دیکته بهم بگو!
کامیار-بروکتابت روواکن ازروش بنویس!
کتایون باتعجب گفت:
ازروکتاب دیکته بنویسم؟
کامیار-خب آره!مگه چیه؟تازه همه شم بیست میشی!منکه بچه بودم آ،تموم دیکته هامو ازروکتاب مینوشتم تازه همون سال اولم تودانشگاه قبول شدم!
زدم توپهلوش وگفتم:
-اینا چیه یادبچه میدی؟داری بدآموزی میکنی؟
کامیار-توبی خودی جوش نزن!این بچه روکه میبینی ازصبح تاشب،انقدر ازتوماهواره چیزای خوب خوب یادمیگیره که دوتا چیزبدم من یادش بدم توش اثری نداره!
بعددادزد:
-کاملیا!کاملیا!
کتایون-خونه نیستش بادوستش رفته بیرون!
کامیار-عجب شری گیرکردیم آ!بیاراون کتابت روببینم!
کتایون زودکتابش روداد دست کامیاروخودش دفترش روواکرد وآماده نوشتن شد
کامیار-بهت دیکته میگم اماتندتند بنویسی ها!
کتایون-چشم داداش!
من وکامیارهمونجاجلوی کتایون رودوتامبل نشستیم که کامیارگفت:یه دقیقه ای دیکته شو می گم ومیریم حالابذاردیکته تموم شه بهت میگم چه برنامه ای واسه خودمون جورکردم
همونجور که داشت اینارو به من میگفت کتاب کتایون روواکرد وتایه نگاه بهش انداخت گفت:
ادامه دارد...
نظرات شما عزیزان: